بدون شرح...!!
حدیث این دوتا تکه را شسته بود و ازم می خواست بندازمشون رو بند .
( هنوز قدش نمی رسه ) من هم که از کارش عصبانی بودم قبول نکردم و
گفتم : خودت شستی , خودت هم آویزونشون کن . فرداش که رفتم
تو بالکن ...
بقیه اش دیگه بدون شرحه!!
پ ن : چند روزه اینها روی پنجره بالکنه دلم نمی آد برشون دارم.
پ ن : دو روزه سرما خوردم و تبم بالا می ره . از ترس این که یه وقت حدیث
هم ازم بگیره اجازه نمی دم نزدیکم بیاد . دلم لک زده برای بوسیدنش.
دعا کنید برای رنج تن و فراق دل..
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی