چشم بابایی روشن..
یه هفته ایه تو حیاط بنایی داریم . گلاب به روتون داریم سرویس بهداشتی می سازیم.
بابایی از بس می ره تو حیاط و میاد , اشتباهی دمپایی رو فرشی اش را برده بود بیرون , تو خاک و خلا . ولی بعداٌ , کاملا سرسرکی شسته بود و گذاشته بود تو خونه .
حالا دختر وسواسی ما کف این دمپایی را با چه دقتی نگاه کرده و اثرات خاک باقی مونده تو چاله چوله هاش را دیده و با عصبانیت به من می گه :
با چه آقایی ازدواج کردی ؟؟!! دمپایی خاکی اش را میاره توی خونه.!!!!!!!!!!
یه ژست ناراحتی و پشیمونی به خودم می گیرم و غصه دارانه می گم :
پس حالا می گی چی کار کنم ؟؟؟!
می فرماین : ازش برو .
من : کجا برم ؟!!!
- برو یه خونه دیگه ای (و با خوشحالی ) منم دنبالت میام.
- اِ...بعدش چی کار کنیم ؟
با یک ذوق خاصی می فرمایند (اصل مطلب) :
بعدش بریم با ..(بووووووووق ) ازدواج کنیم.
پ ن : خیالتون راحت باشه . این بووووق محترم پنج سال بیشتر ندارن .به دلایل امنیتی فامیلی ذکر نام نشدن.
پ ن 2 : یه وقت خدایی نکرده فکر نکنید من از این مکالمه ذوق زده شدم و حسابی ته دلم خنک شده ( چیزی که بعدا بابایی به من گفت) اتفاقا بعدش کلی در مورد اینکه چقدر بابامون خوبه و حواسش نبوده و اگه بریم دلمون براش تنگ می شه و چه و چه ... سخنرانی کردم.
پ ن 3 : خدا را شکر دخملم هنوز با کلمه طلاق آشنا نشده.