میگم:... میگی:...!!! (5)
بعد از یه ساعت سخنرانی و پند و اندرز در مورد اینکه زیاد تلوزیون دیدن و کامپیوتر بازی , برای چشمامون ضرر داره و مجبور می شی مثل من عینک بزنی ....
حدیث در حال آب خوردن : مامان ! آب یه "عادّه ای" داره , وقتی می خوریش چشمات خوب می شه.
من :
حدیث : مامان ! تو توچولو بودی این "عادّه" را نخوردی ؟؟؟!!!!
هوس شیر موز کردی. می گم موز نداریم. خودت می ری سر یخچال تا مطمئن بشی.
بعد از چند دقیقه کنکاش تو یخچال , رو به من می کنی و با خوشحالی می گی :
مامان ! شیر سیب هم می شه ها !!!!!!
آماده شدیم که بریم نمایشگاه کودک .
حدیث : مامان ! تو راه خیلی گشنم می شه . مواظب باشین که گشنم نشه . حتما یه چیزی برام بخرین !!
سارا ( دختر عمه ): حدیث ! خدا را دوست داری؟
حدیث : یه کمی .
سارا : چــــــــــــــــــــــــرا ؟؟؟؟؟
حدیث : چونکه باهام بازی نمی کنه !!!!
من : حدیث ! خیلی بامزه شدی . حالا می خورمتا!
حدیث (با ناراحتی زیاد ): اگه منو بخوری دیگه بچه نداری ها !!