حدیث عشق منحدیث عشق من، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

حدیث عشق

این روزها...

    با خنده دست هایش را بالا می برد و می گوید : بابا موشک که آدم نمی کشه...   اسم موشک را این روزها زیاد از تلوزیون شنیده . در ذهن معصومش گمان می کند موشک , فقط همان کاغذ بازی های بابا است که بی سروصدا اوج می گیرد و بر زمین می افتد و تنها هنرش شاد کردن و خنداندن است!   لحظه ای مردد می مانم . نگاهش به تلوزیون است . موشک های در حال شلیک را نشانش می دهم و می گویم : نه مامان .. منظورش ایناست . خنده بر لبانش می خشکد . به صفحه تلوزیون خیره می شود .   صحنه های انفجار و کشتار همسالانش . گریه مادران و کودکانی که روی تخت بیمارستان تقلا می کنند و خون و خون ..   این روزها  کمی ترسو شده...
6 مرداد 1393

من مادرم..

   برایت سه ساله می شوم , حوصله ام که باشد , با هم خاله بازی می کنیم , می جنگیم , به دنبال توپ هندوانه ای ات مسابقه می دهیم , با هم شعر می خوانیم , می رقصیم ...  برایت پیرزنی نود ساله می شوم , دستم را می گیری , به اتاقت می بری , عصا به دستم می دهی , سر به سرم  می گذاری ...  برایت کلاغ می شوم , گربه می شوم , اسب , خرگوش , پلنگ .. برایت دلقک می شوم , عروسک نمایشی ات , می خندی با من ...  برایت تاب می شوم , سرسره می شوم , درخت می شوم , کوه می شوم ...  برایت خاله می شوم , دایی می شوم ,  عمو می شوم , عمه می شوم , گاهی شب ها برایت بابا هم می شوم ...  برایت دکتر می شو...
31 تير 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به حدیث عشق می باشد