میگم:... میگی:...!!! (4)
رفتی روی قالیچه جلوی آشپزخانه خوابیده ای به من می گی:
مامان ! پایینش را تو بدیر , بالاش را هم خودم می دیرم ,
تابم بدیم.!!!!!!!!!!!!!!!
دارم می خونم : تو حدیث خودمی .. تو حدیث خودمی ..
خیلی جدی می گی:
نه! من حدیث شما نیستم ته, حدیث همه ام.!!!!
بابا تلوزیون را پایین آورده تا درستش کنه. می دویی اولین چیزی که
دم دستتپیدا می کنی برمی داری(در اینجا کلید کمد) و می افتی
به جون تلوزیون !!
بابا اعتراض می کنه ولی اهمیتی نمی دی ! تا من را می بینی
که دارم به طرفت می آم می گی :
مامان بیا ببین من و بابا تی تار می تنیم تو هم یاد بدیر !!!!!!!!!!!
داری با سید علی (پسر دایی ات که 3 سال از تو بزرگتره) بازی
می کنی .بهت می گه : بچه به این اسباب بازی دست نزن!!
با ناراحتی داد می زنی:
من بچه نیستم ! آدمم !!!!!!!!!!!
بهت می گم : باید جلوی موهات را کوتاه کنم.
خیلی غصه دار می گی: چراااا؟؟؟می خوای چَتل بشم؟؟!!!!