خــــداحـــافــــظ دوست خوبم
امشب هلنا , دوست وهمبازی حدیث که همسایه طبقه بالای ما بودند , به خونه جدیدشون نقل مکان کردند.
البته چند وقتی بود که حرف از رفتن می زدند ومن کم کم حدیث را برای چنین روزی آماده کرده بودم.
حدیث و هلنا روزهای خوب وبد زیادی را با هم داشتند. بد به این خاطر که حدیث تقریبا تا دو سالگی از هلنا می ترسید و کمتر باهاش بازی می کرد ( آخه هلنا با اینکه سه ماه از حدیث کوچکتر بود دست بزن خوبی داشت ) .و خوب به خاطر تمام دوستی ها , بازی های , قهر و آشتی ها و لحظه های کودکانه دو دختر بچه .
امشب با رفتنشون دل خودم هم گرفت. دو و نیم سال همسایگی و داشتن کوچولوهای هم سن وسال وهمبازی خاطرات زیادی را تو ذهن آدم باقی می ذاره.
دوستای خوب از هم جدا شدن و من به خاطر تنها شدن دخترکم نگرانم .
دعا می کنم همسایه های جدید جای خالی دوستامون را پر کنند.
پ ن : امروز یه زن و شوهر جوان برای دیدن خونه اومده بودند. بعد از رفتنشون حدیث با ناراحتی گفت : مامان هیچ بچه ای نداشتند که باهاش بازی کنم.