میگم:... میگی:...!!!(2)
خونه بابا حاجی سر سفره ناهار نشستیم. عمه ها و دو تا از عمو ها
هم هستند.
کنار عمه فاطمه می شینی و می پرسی:
داییال تداست؟(کجاست)
عمه می گه : همراه باباش رفته باغ.
بعد از چند لحظه به عمه می گی :
دلت برا بچه ات تند ( تنگ) شده؟!!!!!!!!!!!
آخر شبی نشستیم با بابا سبزی خوردن پاک می کنیم . خسته ام .
خوابم میاد.
می ری دو تا قاشق بر می داری و می افتی به جون سبزی های
پاک شده .
( حداقل می دونی اگه به سبزی های نشسته دست بزنی
ناراحت می شم )
با ناراحتی می گم : دخملم نکن! سبزی ها له می شن!
سرت را خیلی ناز کج می کنی و با خنده می گی :
هههههه...بخند! ببین سه تاییمون داریم تار ( کار ) می تنیم .
بخند و خو شحالی تن !!!!!!!!!!
بردمت حمام . از شامپو و کف و صابون بدت میاد.
بعد از کلی آب بازی با یه مکافاتی سرت را می شورم
و می فرستمت زیر دوش .
هنوز اشک تو چشماته که حوله را دورت می پیچم .
آهی می کشی و با لحن کشداری می گی :
پییییش همممه عزییییز شدم !!!!!!!!!!!!