این روزها...
با خنده دست هایش را بالا می برد و می گوید : بابا موشک که آدم نمی کشه... اسم موشک را این روزها زیاد از تلوزیون شنیده . در ذهن معصومش گمان می کند موشک , فقط همان کاغذ بازی های بابا است که بی سروصدا اوج می گیرد و بر زمین می افتد و تنها هنرش شاد کردن و خنداندن است! لحظه ای مردد می مانم . نگاهش به تلوزیون است . موشک های در حال شلیک را نشانش می دهم و می گویم : نه مامان .. منظورش ایناست . خنده بر لبانش می خشکد . به صفحه تلوزیون خیره می شود . صحنه های انفجار و کشتار همسالانش . گریه مادران و کودکانی که روی تخت بیمارستان تقلا می کنند و خون و خون .. این روزها کمی ترسو شده...